میراث آریا: زیر طاق دو تا ابرویم، پلک بستهای بود به روی کشاکش دنیا و تمام دلواپسیها، کمی پایینتر لبان لرزان و شانههای سبک، تا کار به دل رسید از اینجا به بعد همان مثال همیشگی طبق اخلاص و پیشکش همراهیام کرد و پاهایی که در تعقیب و گریز هم گوی سبقت میرباییدند. به گمانم قرار داشتند، قرار و مداری که من میدانم و تو.
این همهی من بود، چشمان بسته و به آبافتاده، دل از کف رفته و پاهای عجول؛ اما همهی تو خلاصه میشود در صحن و سرا و گنبدی که با چشمان بسته هم عیان است، سقاخانه و حوضِ به فواره نشسته و ایوان طلا. همهی تو میشود طنین نقارههای پیش از اذان، پنجرههای مشبک فولادی و فوج فوج کبوتر خیسِ باران زده که از هم پیشی میگیرند و به ضریح یکدست اعجازت میرسند.
اصلا همهی تو را که نمیتوان نوشت، کلمه کم میآورد و پا پس میکشد. همهی تو را باید دید؟ چشید؟ و بویید؟ نه! تو را باید با عشق فهمید؛ باید دل بست به زنگ رخصت حرمت، تکیه زد به رواقهای در هم تنیده و آرام گرفت روی قالیچههای لچک ترنجت.
حالا اگر یک قدمی پایان ماه زیارتیات، ماه رجب از همهی من که در برابر همهی تو ذرهای است در برابر دریا بگذریم؛ میرسیم به زیارت خودمانی در منزل اول حرمت. میرسیم به اذن دخول و دستان به آسمان کشیده، همان جایی که پاهایم عجولتر میشود و طاقتم طاق.
صورت به صورت ایوان طلا
تا بوده رسم دلم این بوده، اول کار زیارت پا به سنگفرشهای صحن آزادی میگذارم تا قشون مسلح به دلتنگی از دلم رخت ببندد و تمنا لبالب شود، بعد چشم به ایوان طلا میدوزم و سر به سوی آسمان هشتم دلتنگی را زمزمه میکنم، راستش تا میتوانم نفس به نفس هوایت را سَر میکشم.
بعد چند قدم جلوتر، محو بالابلندی فوارهها میشوم و پرواز کبوترها، در عین ولوله و شلوغ پلوغی زوار چه سکوتی پابرجاست انگاری بیواژه شنیدن سنت صحن آزادی و مسری حرم است.
این بار هم رسم به جا آوردم و بیواژه آمدم تا بشنوی ندای دلم را، باز هم پاورچین پاورچین قدم از قدم برداشتم و گوشه گوشه صحن را با یک نفس در یادم جا دادم و با دقیقترین ساعت دنیا روی ایوان بیحوصلگیام تکنوازی کردم.
عجیبحالی است، میان نجواهای دل و سفارشهای قوم و خویش تاب میخوری و از ثانیهها مدد میطلبی و مجال میخواهی، به بازی چشمها هم تلنگر میزنی و پلکهای سراسر ازدحام را نهیب میدهی تا مبادا کسری از ثانیه را از دست دهی.
هنوز در گیرودار از بَر کردن صحنم که صدای اذان در صحن و سرایت میپیچد، امان از دمدمای غروب و صحن آزادی، امان از صف به پیوسته نماز و سیل عشاق و نم باران؛ وصفی که حرف و خط جا میزند و عهدهدارش نیست. باید باشی و شانه به شانه زوار تکبیر بگویی و روی نظم و نظام لاکیها سجده برآوری درست دیوار به دیوار ضریح آقا زیر سقف سربی آسمان، از شنیدن یا خواندنش هم دل میرود وای به دیدنش، انشاءلله که خدا قسمتتان کند.
بعد از نماز جماعت و مناجات و دست به دعا بلند کردن؛ فریاد آمین در سرسرای حرم میپیچد و منزل دیگری از حرم نصیب دلم میشود.
نفس به نفس با تپش پنجرهها
و حالا منزل بعدی همان صفوفی است که ملال از چشم میگیرد و سنگینی غربت را فرو میریزد، خودم را میان صف نسبتا طولانی مشتاقان میگنجانم و باز هم بیواژه و با لبان بسته آسهآسه همه تن شوق زیارت میشوم. به وقت انتظار و قدمهایی که گهگداری رو به جلو میروند شاهبیت تواضع را یکی دو دوری میخوانم «آمدهام آمدم ای شاه پناهم بده/ خط امانی ز گناهم بده» و تصویری از کنج ضریح را دفرمه در دیدگان اشکی مینشانم.
با هر قدم که برمیدارم و یک گام به ضریح یکدست اعجازت نزدیک میشوم ضربان قلبم بالا و بالاتر میرود و سینه برایش تنگ میشود. انگاری خیال پرواز در چهارگوشه ضریح، سودایش شده و من در رواق توحیدخانه سبکتر از سبک شدم و آسمان چشمانم باران سیلآسا کوک کرده.
از توحیدخانه، ضریح زرین آقا رخ نشان میدهد و دیگر جز صدای مبهم اطراف چیزی نمیشنوم به گمانم از همه سوا شدم، درست عین لحظه تیکاف طیاره، قلبِ به تپش افتاده کار خود را کرد و پرواز نمیدانم چند دوریِ پیاله ساعت قسمتم شد و بعد با نسخه و مرهم، لندینگ کردم؛ قشنگ پایین پای حضرت.
هنوز هم سوا بودم و گاه و بیگاهی با کلام خادمان خانم که برگرفته از محبت حضرتی بود به خود میآمدم و دوباره غرق در عظمت امام میشدم. پایین پای امام رئوف دست حلقه کردم به پنجرههای مشبک و پیشانی چسباندم، بغض وحشی گلویم را فریاد کردم و گفتم آمدهام تو به داد دلم برسی.
بیقرارتر از قبل، از ضریح جدایم کردند و پهنای صورت اشکآلودم را به سمت فرش روبروی ضریح هدایت؛ زانو شکستم و نشستم و چشم چرخاندم و لحظه تیکاف و لندینگ دل را مرور کردم و از آقا خواستم مرا، همان ذره در برابر دریا را از یاد نبرد.
خادمان بنای هدایت زوار داشتند به رواق دیگری تا سیل مشتاقان زیارت، تندتند دلی سبک کنند و تجویزی از حضرت یار بگیرند و دیگری جایگزین شود، ولی من قرار رفتن نداشتم و انگار همهی دلم جا مانده باشد، تک به تک ثانیه را برمیگشتم و دل تحفه آورده و گلهای ضریح نورانی را، دید میزدم.
دوباره چشم میگرفتم و باز مجدد چشم میانداختم، من مرد این جدایی نبودم و سینه خالیام یک حالی بود، پس دست به دامن خود آقا شدم. در گرماگرم رفتن و ماندن و چشم چرخاندن، تک نگین یاقوتی را زیر پاهای از رمق افتاده دیدم و آبی بر آتش بیقراریام فرود آمد.
کمر تا کردم و تک نگین را برداشتم و مشت گره کردم انگاری که زخمهایم رفوشده و دلم زیباترین تصویر جهان را قاب گرفته باشد، سر تعظیم برآوردم و با قرار بیشتری زیارتنامه برداشتم و گوشهای کنج سنگهای مرمری چمباتمه زدم و خواندم.
زیر خیمه بلورین
اما مقصد بعدی زیارت، بعد از صبور شدن دل و صحنپیمایی میشود خیمهگاه. هزار بار خواندمش تا در یاد پرحاجتم بماند، هورت میکشیدم و هاا میکردم و میخواندم، هر بار که میخواندمش اشکی میشدم و چشم سمت چپم باران بیوقت کوک میکرد، انگاری زودتر از قلبم فرمان میگرفت و زودتر تپش به شماره افتادهاش را میخواند.
باز خواندم و هر بار که نفسم بخار میشد نقش یک آرزو میکشیدم و بیکلام و حرف و حدیث لب باز میکردم و به تو میگفتم آوار روی دلم را، پس و پیش میانها بازی و گپوگفتهای بیصدا، قطرهای هم از چشمه چشمم جاری میشد و چایی نباتم را شور میکرد، میدانی چشم زائر چشمه است و این قصه تکراریِ چایخانه حضرت و صحن و سرایش.
اینجا کنار خیمه، خیلی بودیم و هر کدام کنجی یک استکان کمر باریک و نعلبکی شاه عباسی دستمان، اما انگاری تنها بودم، انگار من بودم و خمیه و چایی که حضرت ریخته و دیگر هیچ، چای حضرتی و پیام «بخور تا دلت گرم بشه».
بعد من بلندبلند چایی هورت بکشم و دوباره «هاا» کنم و لحظهای چشم ببندم و خیالاتی شوم. اصلا شمار دقیقه و ثانیه را ندارم فقط دل بستم به چشمه جوشان و همان استکان بلورین و دستان یخ بسته؛ بیشتر از بارها با غم چایی نوشیدم اما این یکی حکایت دیگری دارد و توفیر.
در غلغله خیالاتم هرازگاهی بین بحبوحه رد سرما و دل از جا کندهِ شده و تک بیت روی خیمه، سایهای که به گمانم عشاق خیمهگاه حضرتند خیالم را بر هم میزنند و چشمه چشمانم را آرام میکنند.
به مدد دیدگان به خونافتاده قدم به قدمشان را دنبال میکنم، از خیمه تا زائر و دوباره سبد به دست از زائر به خیمه؛ فهمیدم که جور دیگری دلباختند و با دست و قدم حرف میزنند و دلبری میکنند.
اینجا قُرق دل است و آداب چایخانه دلباختن. باز تنها شدم و فکری، چشم از خادمان گرفتم و دوباره تک بیت نقش بسته روی خیمه را زمزمه و عزم کردم چای دیگری مهمان آقا شوم.
راستی نگفتم انگار، از طعم و مزه چای حضرتی! اما چنان غرق محفل سر زلف یار شدم که اصلا طعم و مزهای در یادم ندارم، فوقش آمیزهای از شوری اشک و شیرینی شاخه نبات. دست جنباندم و خودم را سر قسمت رساندم و دوباره نعلبکی به دست بیخی چمباتمه زدم و هورت اول به را نیت عطرش خوردم.
هنوز لب به استکان داشتم که باز هم مات شدم و چشم چپم دست به کار و من حیران ماندم؛ سفره دلم از این سو تا آن سو پهن شد. شب و آسمان به ماه نشسته و بخار چای حضرتی و یک قطار غم و غصه و در آخر شکار دل، کاش آسمان هم بسراید و همنوا شویم در خیمهگاه.
امان که دوباره هورت آخر شد و دل سبکتر، با هاای پایانی آهی کشیدم و استکانم را سپردم به خادمان یا نه! همان عشاق؛ نمیدانم چه شد و چه نشد به گمانم باز هم تکرار قصه مرهم بود و نوشدارو.
دل از کف رفته بود و اینجا هم قرار رفتن نداشتم، هنوز بین دو دو تا و چهارتای جواب هاج و واج بودم که خیز برداشتم و چادر زیر بغل دادم و سبدِ روی میز کناری مجلس انس را برداشتم و استکانهای کمرباریک را جمع کردم. پسر کوچکی با مردمکهای گرد و از حدقه بیرون زده دست و سبد را دنبال کرد و من بعد از نمیدانم چند دور عقربه بازی لب باز کردم و گفتم یکی تو یکی من!
چندتایی استکان سهم من شد و چندتایی سهم پسرک و سبد به مقصد رسید، این هم شد و لحظهای به خادمی گذشت. حالا جسم مجسمه شدهام را با قالب یخزدهاش برداشتم و نیمنگاهی به تکبیت و اهتراز پرچم سبز بالای خیمه انداختم و با مرواریها غلتان روی گونه رفتم.
تا خود هتل که خیلی هم نزدیک حرم نبود خواندم «سلیمانا! بیا بردار بار از شانهی موری/ مرا باریست از غمها که سنگین است بر دوشم».
گزارش از: سولماز عنایتی
انتهای پیام/
انتهای پیام/